مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 143
کل بازدید : 640554
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

 

قسمت دوم داستان «مامان جونم، دلم برای لالایی هات تنگ شده»

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ... 

یکی بود، یکی نبود، تو این جهان بیکران، غیراز خدای مهربان، هیچکی نبود .

کم کم هوا روشن می شود . ماه با چشمان گریان و تأسف بار به خورشید نگاه می کند و سلام    می دهد و از آسمان پایین می رود . خورشید چون از طرف مشرق می آید، چشمش به شهر می افتد، هنوز صدای ناله های مردم از زیر آوارها به گوش می خورد . خورشید به گریه می افتد و برای سلامتی و نجات انسان های زیر آوارها دعا می خواند .

یواش یواش بازتاب این حادثه به شهرهای اطراف و بعد دوردست ها رسید و نیروهای امدادی دسته دسته به سوی شهر روانه شدند . هرکسی با توجه به وظایفی که دارد، دست به کار می شود و سعی می کند انسان هایی که هنوز زنده هستند، نجات بدهد و به انسان هایی که زخمی شدند، کمک برساند . آنها برای زندگی موقت مجروحان  و بازمانده ها چادرهایی برپا می کنند .

فرشته ها هنوز در رفت و آمد هستند، امّا فقط خورشید و عروسک موطلایی آنها را می دیدند و آدم ها آنها را نمی دیدند .

کسی متوجه عروسک موطلایی نیست و گریه های بی صدایش را کسی نمی شنود، واس? اینکه (زیرا) آدم هایی که برای کمک آمده بودند، فقط به فکر نجات انسان های زیرآوارمانده بودند و توجه ای به عروسک موطلایی و یا اشیای دیگر نداشتند .

خورشید از آن بالا، اشک های تنهایی و دلتنگی عروسک موطلایی که از چشم های تیله ای آبی رنگش فرو می ریزد، را می بیند، امّا فکر می کند اگر سکوت برقرار باشد، نیروهای امداد بهتر می توانند صدای انسان های زیرِ آوار را بشنوند تا نجاتشان بدهند .  

به هر سختی بود یک هفته گذشت، هفت دفعه دیگر شب شد و ماه با  همراهی ستارگان به آسمان آمدند و صبح رفتند و صبح خورشید به آسمان آمد و غروب رفت و دراین مدت آنها عزادار بودند . رفت و آمدِ فرشته ها به سوی شهر کمتر شده بود . نیروهای امدادی نیز همچنین سرگرم کمک رساندن، بودند و عروسک موطلایی همانطور غریبانه روی خرابه های خانه دخترکوچولو که با فرشته ها به آسمان رفته بود، افتاده بود .

شب هفتم شده بود، ماه باز هم به آسمان آمد، شهر در سکوت فرو رفته بود . ماه از اون بالا چشمش به عروسک موطلایی می افتد، در گوش? چشم های آبیِ عروسک ، قطره ای اشک نشسته است .

اَبری به ماه نزدیک می شود و به او می گوید : چی شده ؟ چرا اینقدر به پایین نگاه می کنی ؟ ماه به اَبر می گوید : تو هم اون عروسک موطلایی رو می بینی ؟

اَبر جواب می دهد : آره می بینم، یک هفته است ( هفته َس ) که می بینمش غمگین و ناراحت آنجا (اونجا ) افتاده .

ماه می گوید : پس لطفاً کمی از من دور شو، می خوام بهتر ببینمش و باهاش حرف بزنم .

ادامه دارد ... منیژه شهرابی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ